سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۸

پشت میله ها شهری است میان شهر ما


بی خبریم از شهر شما. شهرتان پشت میله هاست. میان شهر ما. این شهر و آن شهر ندارد. همه زندانی و دربند. کی تمام می شود این حصار کشی ها من نمی دانم. زنی در این طرف حصار، پای پنجره هر روز نامه می نویسد برای مردی در آن طرف دیوار تا از یاد نبرد حادثه ی عشق را. سهم پنجره اش از آسمان، بالهای کلاغی است که آن دورتر می رود تا خالی کوچک شود بر گوشه ی لب آسمان پشت پنجره. این کلاغ دارد از بالای آسمان شَهرت می گذرد. ببینم اصلاً شهر تو آسمان دارد یا نه آن را هم از تو دریغ داشته اند. شادی، عجیب می نشیند کنج دل زن. شاید کلاغ بخواند و مرد، همراه زن بشنود. یکی این سو و آن دیگر در آن سو. خفاشها و کرکسها برای تاراندن کلاغ و بوییدن دهان زن تا پای پنجره آمده اند تا مبادا گفته باشد "دوستت دارم". پدری اینجا عرق را از لای کرتهای پیشانی می چیند و پنجره ای کوچک آرزو می کند برای تنها دخترش در آن سوی دیوار. سنگ چکمه پوشی، می شکند پنجره ی آرزوی پدر را. مادری لای نسیم را می جوید برای پیدا کردن ذره ای بو از گمشده اش. دل خوش کرده به اینکه شاید نسیم از کنار پسرش گذشته و به این سو راه کج کرده باشد. عربده های مستی می بُرَّد راه کج نسیم را. دختری اینجا در این سوی دیوار، خودش را به آفتاب سپرده به امید اینکه شاید این آفتاب در آن سوی دیوار بر پدرش نیز تابیده. دشنه ی کهنه سربازی، آفتاب را در افق سر می برد و راه شب را کوتاه می کند. انگشت کسی اینجا هر شب برای مهتاب می نویسد "طاقت بیار رفیق". انگشت همه ی مان را می برند برای پیدا کردن فقط آن یک اشاره. کودکی می خواهد سیبهای گاز نزده اش را بچیند میان سبد تا روزی که مادر بیاید از پشت میله ها. جای خالی دندان کسی می نشیند روی سیبهای تنها باغ شهر. در این شهر همه کسی را آن سوی دیوار دارند. من هم بی کس نیستم. انسان، گم کرده ی من است. برفراز بلندترین بام شهر ایستاده ام. چشمانم را لوچ می کنم تا از نورافکن ایستاده بر شانه ی دیوار شهرت، خطی از نور بسازم تا پای چاله ی لوچ چشمانم. مثل کودکی بازیگوش انگشت می زنم بر نور با این خیال خوش که شاید در این همه سیاهی تحمیل شده، نقطه ای از این خط نور سهم انسان باشد، گم شده ی من در آن سوی دیوار، پشت میله ها. این نیز از من دریغ می شود. خبری دهان به دهان مردم شهر می گردد. از فردا ایستادن بربلندی و نشستن در آفتاب ممنوع. عشقبازی با نور و مهتاب ممنوع. سپردن تن به باد و گوش دادن به آواز کلاغ ممنوع. چیدن سیب و گرفتن سراغ از رفیق ممنوع. بوئیدن آب و داشتن خیال ممنوع. پشت پنجره ماندن و با صدای خوش خواندن ممنوع. .... با هوش بودی انسان. خیلی پیشتر فهمیدی که قرار است کسی بیاید و شهر را مالک شود. نه فقط شهر را که همه چیز را صاحب شود. برای همین جمعت کردند. از همین روست که دربندت کردند اما من هم مثل همان کس می گویم "طاقت بیار رفیق". باران در راه است. قرارمان یادت نرود. قول دادیم به هم. هر جا بودم و بودی حتماً به صدای نم نم باران گوش بدهیم. حتی اگر نتوانیم بدون چتر به زیر آن برویم و تنمان را پر از صدای خیسش کنیم. حتی اگر دیگر نشود این تن را پر از بوی باران کنیم. حتی اگر نتوانیم خودمان را به ته آن کوچه ی بن بست برسانیم. یا دیگر غیرممکن باشد که به صدای ساز ویولن عاشق ترین مرد شهر گوش بدهیم. همان که همیشه بارانی بلندی می پوشید حتی در گرمای مرداد ماه. همان که همیشه منتظر باران بود. همان که خیلی آهسته در گوشمان گفت با دست خالی به دیدن عشق نرویم. "طاقت بیار رفیق". فصل باران نزدیک است. این بار دیگر دستمان خالی نیست. ما عشق را برای عشق خواهیم برد. ما عشق را به پای عشق خواهیم ریخت.

"طاقت بیار رفیق"

فصل باران نزدیک است"

ایمان بیاور به آغاز فصل باران"

"ایمان بیاور به رویش فصل باران"

نوشته‌: سوسن محمد خانی غیاثوند

روژهه لات

هیچ نظری موجود نیست:


singles for dating