دوشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۸

برادر عزیزم که شکنجه شدی…

می دانم آن لحظه که شلاق بر سر و رویت فرود می آید ، بیش ازآنکه تنت بی جان شود، درد تنهایی است که در سیاه چاله های ظلمت و تاریکی قلب تو را می سوزاند. از خودت می پرسی من پدری داشتم ، مادری داشتم ، برادری داشتم و دوستانی. آیا هنوز دارم؟ هیچ ابایی نداری تا این سوال بی رحمانه را از خودت بپرسی چرا که دلت به اندازه سرسوزنی تنگ شده است و طاقتت زیر درندگی آدم نمایی طاق. به خونی که می پاشد، نگاه می کنی و مطمئن می شوی دنیا چه شوخی بزرگی است . خوابی است که رویش را با پرده ای از الفاظ و بازی پوشانده اند و مردمان چون کودکانی بازیگوش اما مصمم به آن مشغولند. در درونت داد می زنی پدر ، برادر ، دوست جوانمرد من ، تو آن چیزی را که از آن وحشت داری و از هول و بلای آن مماشات و مراعات می کنی، در بغل گرفته ام و خارهای سمی اش در وجود من فرو رفته اند ، پس دیگر چه جای تامل؟ گاهی به سرت می زند و فریادی می زنی و در درونت قهقه ای که همه کسانت را به جنگ زرگری مشغول کرده اند و این تنها تویی که باید عریان با واقعیت این موجود درنده روبرو شوی. درد تو از زخم نیست ، از آویزان شدن نیست ، درد تو از آنست که از درد تو دیگران را درد نیست…شبها که رهایت می کنند ، اگر رهایت کنند، در آغوش خود فرو می روی و به آسمانی خیالی بالای سرت خیره می شوی. بغضت آرام می شکند. اگر چه زیر تازیانه به همه تاختی ، اما قلب مهربانت باز دریچه های گشاده اش را به روی همه آنهایی که بیرون از این دژ وحشت نگران تویند ، باز می کند. پرنده امید در سراسرای سلول کوچک تو پر می زند و چهره شیرین همرزمانت در خیابانها را به یاد می آوری. لبخند شکننده ای اما زیبا بر لبانت می نشیند و صدایی آشنا در سرت نجوا می شود. صدایی که تو این بار با یقین و ایمان و هزاران امید به فردا فریادش می زنی: نترسید ، نترسید، ما همه با هم هستیم…اگر چه بی جان بر زمین افتاده ای، اگر چه دستانت تاب باز شدن ندارند اما برادر عزیزم، تن تو تن جمشید است و دستان تو چشمه آزادی که سخاوتمندانه به روی تشنگان زمانه باز کردی. از تن تو شقایق و سنبل خواهد رویید. هیچ کس نمی تواند به عروج تو آنزمان که شلاقها و سلاحها بر تن تو فرود آمدند ، دست یازد و درد تو برای ما “حرف” شده است اما در حرفمان درد است و دلشوره. تو آنسوی دیوارها آرام آرام از درد و خستگی به خواب فرو می روی و به چهرهای ما فکر می کنی و ما هم این سوی دیوارها. دل مادر پرشوره است، پدر بی قرار است، دوست جوانمرد تو در اندیشه تا بر ترسش غالب شود. فردا را به انتظار نشسته ایم تا مگر بر ترس فائق آییم و دیوارها را بشکنیم و تن گلگون تو را در آغوش گیریم…
ghavami83

هیچ نظری موجود نیست:


singles for dating